*ده تا کامیون می بردیم منطقه؛پُـرِ مُهِمات.
رسیدیم بانه هـوا تاریک تاریک شده بود.تا خط هنوز راه بود.دیدیم اگر برویـم،خطـرناک است.
توی شـهر در هـر جـای دولتـی را که زدیـم،اجـازه ندادند کامیـون را توی حیـاطشان بگذاریم.
می گفتند«اینجـا امنیت نداره !»مانده بودیـم چه کنیم.
زنگ زدیم به آقامهدی و موضوع را به ش گفتیم.گفت«قل هوالله بخونید و بیاین.منتظرتونم.»
*به مان گفت «من تند تر میــرم،شما پشت سرم بیاین.» تعجب کرده بودیم.
سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتـر سرعت بگیرد.غروب نشده،رسیدیم گیلان غرب.
جلوی مسجدی ایستاد.ما هم پشت سرش.
نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم.
گفت «کجا با این عجله؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»
*والفجـر یک بود.با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیـم.
مرتب بی سیم میزدیم به ش و ازش می پرسیدیم«چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم.درش بازبود.
نزدیک تر که رفتیم،صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم.با بی سیم حرف میـزد.
رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی.رفتیم به ش سلام بکنیم.رنگ صورت مثل گچ سفید بود.
چشم هایش هم کاسه ی خون.توی آن گرما یک پتـو پیچیده بود به خودش و مثل بید می لرزید.
بدجوری سرماخورده بود.
تا آمدیم حرفی بزنیم،راننده ش گفت«به خدا خودم رو کشتم که نیاد؛مگه قبول می کنه؟»
*بد وضعی داشتیم.از همه جا آتش میآمد روی سرمان نمی فهمیدیم تیـرو ترکش از کجا می آید.
فقط یک دفعه میدیدم نفـر بغل دستیمان افتـاد روی زمین.
قرارمان این بود که توی درگیری بی سیم ها روشن باشد،امّا ارتباط نداشته باشیم.
خیلی از بچه ها شهید شده بودند.زخمی هم زیاد بود.
توی همان گیرو دار،چند تا اسیر هم گرفته بودیم.
به یکی از بچه ها گفتم«ما مواظب خودمون نمی تونیـم باشـیم،چه برسه به اون بدبختـا.
بو یه بالیی سرشون بار.»همان موقع صـدا از بی سیـم آمـد «این چه حرفی بود تـو زدی؟
زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب»صدای آقا مهدی بود.روی شبکه صدایمان را شنیده بود.
خودش پشت سرمان بود؛صد و پنجاه متـر عقب تر.
*هرسه تاشان فرمانده لشکر بودند؛مهدی باکری،مهدی زین الدین و اسدی.
می خواستیم نماز جماعت بخوانیم.
همه اصرار میکردند یکی از این سه تا جلو بایستند،خودشان از زیرش در می رفتند.
این به آن حواله میکرد،آن یکی به این.بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد،اسدی را فرستادند جلو.
بعد از نماز شام خوردیم.غذا را خودشان سه تایی برای بچه ها می آوردند.نان و ماست.
*سرجلسه،وقت نماز که می شد،تعطیل میکرد تا بعد نماز.داشتیم می رفتیم اهواز.اذان می گفتند.
گفت: «نماز اوّل وقت رو بخونیم.»کنـار جـاده آب گرفته بود.
رفتیم جلوتر؛آب بود.آنقدر رفتیم،تا موقع نماز اوّل وقت گذشت.
خندید و گفت «اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم،نشد.»
*اوّلین روز عملیات خیبر بود.از قسمت جنوبی جزیره،با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب.
توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت میآمد.
این طور راه رفتن توی آن جاده،آن هم روز اول عملیات،یعنی خودکشی.
جلوی ماشین را گرفتم.راننده آقا مهدی بود.به ش گفتم«چرا این جوری میـری؟می زننت ها.»
گفت «میخوام به بچه ها روحیه بدم.عراقی ها رو هم بترسونم.میخوام یه کاری کنم اونا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.»
*چند روز مانده بود تا عملیات بدر.جایی که بودیم از همه جلوتر بود.
هیچ کس جلوتر از ما نبود،جز عراقی ها.
توی سنگر کمین،پشت پدافند تک لول،نشسته بودم و دیده بانی میکردم.
دیدم یک قایق به طرفم می آید.نشانه گرفتم و خواستم بزنم.
جلوتر آمد،دیدم آقا مهدی است. نمی دانم چه شد،زدم زیر گریه.
از قایق که پیاده شد،دیدم.
هیچ چیزی هم راهش نیست،نه اسلحه ای،نه غذایی.نه قمقمه ای؛فقط یک دوربین داشت و یک خودکار.
از شناسایی می آمد.پرسیدم «چند روز جلو بـودی؟» گفت «گمونم چهار-پنج روز.»
*توی آبادان،رفته بود جبهه ی فیاضیه،شده بود خمپاره انداز شهید شفیع زاده دیده بانی میکرد و گرا به ش میداد،او هم میزد.
همانروزهایی که آبادان محاصره بود.روزی سه تاگلوله ی خمپاره ی صدوبیست هم بیش ترسهمیه نداشتند.
این قدر می رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله ایشان به هدف میخورد.
تعریف میکردند،می گفتند«یک بار شفیع زاده با بی سیم گفته بوده یه هدف خوب دارم.گلوله بده.»
آقا مهدی به گفته بوده «سه تامون رو زده یم.سهمیه ی امروزمون تمومه.»
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: برچسبها:
دیده بانی ,
دوربین ,
خیبر ,
نماز ,
شهید ,
والفجر ,
اسیر ,
مُهمات ,
یادگاری ,
:: بازدید از این مطلب : 711
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0